داستان کوتاه

خواندن داستان کوتاه به داشتن ذهن آرام و دور از استرس کمک می‌کند. این وبسایت برای تحقق بخشیدن به این هدف طراحی و اجرا شده‌است.
داستان‌های نُوِلت از منابع مختلفی جمع آوری شده‌اند و هنگام خواندن می‌توانید به منبع آنها مراجعه کنید.

#در_خانه_بمانیم

داستان کوتاه آتش عشق

آتش عشق روزی عارف پیری یكی شاگردانش را دید كه زانوی غم بغل گرفته. پس نزد او رفت و جویای احوالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت كرد. اینكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده. شاگرد گفت كه سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ...

665 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه هر کسی از ظن خود شد یار من

هركسی از ظن خود شد یار من روزی مردی داخل چاله ای افتاد. یک روحانی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین...

567 نفر خوانده است ادامه داستان

فرشته

فرشته دختر کوچکی در پیاده روی خیابان تنها قدم میزد با صورتی در هم ریخته اما لباس هایی تمیز و مرتب فرشته ای به تمام معنا آدم بزرگها از کنارش بی توجه میگذشتند اورا نمیدیدند شاید بسیار کوچک بود شاید برایشان اصلا مهم نبود شاید واقعا فرشته ای بود و در می...

555 نفر خوانده است ادامه داستان

کمی مانده به نیمکت ابر و بادی

کمی مانده به نیمکت ابر و بادی این نیمکتی که انتخاب کرده ام ده بیست قدمی با دستشویی عمومی پارک_ باغ فاصله دارد.نه زیادی توی دید این وآن است نه خیلی مخفی و پنهان. پای انداخته روی این یکی پایم، یک ضرب تکان تکان میخورد و دستم گوشی بی شارژ را مدام بالا و...

530 نفر خوانده است ادامه داستان

حسرت‌به‌دل!

حسرتبهدل! بهبه مامان رفت! حالا میتوانم هرچه دوست دارم بپوشم! اصلاً نمیفهمم مامان چرا این لباسها را برای من میخرد. من دوست دارم همان لباسهایی که دارم بپوشم. مثلاً عاشق این بلوز و شلوار قرمز و مشکی هستم! وای چقدر خوشگل شدم! مثلاینکه واقعاً چاق شدم! ای...

540 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه ارتباط قلبی

ارتباط قلبی در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. میگویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. بخاطر...

516 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه شرلوک هولمز

شرلوک هولمز شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ واتسون گفت...

507 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه هر چه خدا بخواهد

هرچه خدا بخواهد سال های بسیار دور پادشاهی زندگی می كرد كه وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی كه رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نبا...

520 نفر خوانده است ادامه داستان

سه پيرمرد - سه كودك

سه پيرمرد - سه كودك سه پيرمرد _ سه كودك روي نيمكت پاركي سه پيرمرد نشسته بودند. سه كودك هم روبروي آن ها مشغول بازي. پيرمرد اول مي گفت و مي خنديد ، پيرمرد دوم از گذشته مي ناليد و پيرمرد سوم چيزي يادش نمي آمد!... كودك اول مي دويد و مي خنديد ، كودك دوم...

498 نفر خوانده است ادامه داستان

"فری جنگلی"

"فری جنگلی" تولد عمه مری بود و خونه شون جای سوزن انداختن نبود.توجه همه به جشن بود ولی زیرچشمی یه نیم نگاهی هم به فریدون معروف به فری جنگلی نوه 4 ساله عمه مری داشتند .نه اینکه موهاش فر و پیچیده به هم بود بهش می گفتن فری جنگلی.به چشم به هم زدنی از دیو...

463 نفر خوانده است ادامه داستان

(پ) مثل باور ، تو تنها باوردنیوی م بودی پدر: قسمت اخر

(پ) مثل باور ، تو تنها باوردنیوی م بودی پدر: قسمت اخر (پ) مثل باور ، تو تنها باوردنیوی م بودی پدر: قسمت اخر *************** نیاز به یک مکان برای زندگی و درآمدی جهت تهیه غذا و پوشاک و... را دارم ، از طرفی تصمیم گرفتم شبانه درس بخوانم ، و وقتی این مشک...

488 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه ادیسون

ادیسون ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. در همین روزها بود که نیمه ها...

465 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه شرط ضمن عقد

شرط ضمن عقد پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ی ما نیاری و ببریش خانه ی سالمندان! پسر...

474 نفر خوانده است ادامه داستان

داستان کوتاه نقش خویشتن بیند در آب

نقش خویشتن بیند در آب پدر و مادر و دختر و پسری هر چهار نفر کر بودند. شبی دور هم نشسته بودند. پدر رو به مادر کرد و گفت: خیال دارم از دو شاگردی که در مغازه دارم یکی را بیرون کنم. زن خیال کرد می گوید: می خواهم برایت یک جفت کفش بخرم! جواب او را با سر تص...

458 نفر خوانده است ادامه داستان

شمع و عاشقی

شمع و عاشقی روزی پروانه ای بر رخ شمعی زیبا عاشق شد . پس پروانه وار به دورش چرخید . از شمع فریاد بر آمد : از من حذر کن که خواهی مرد . اما پروانه بی اهمیت به گشتن دور شمع ادامه داد . شمع که عشق او را دید اشک در چشمانش حلقه زد و اندک اندک مروارید اشکها...

489 نفر خوانده است ادامه داستان
داستان تصادفی

افزودن نُوِلت به صفحه اصلی ؟

با اضافه کردن نُوِلت به صفحه اصلی موبایل خود به راحتی از داستان کوتاه استفاده نمایید.

اضافه کردن به صفحه اصلی
خیر